شعر ها می توانم بنویسم
با قلبی
که آهوان سر بریده در آن می تازند .
رویاهایم را به من بدهید
کاغذم ، مدادم
جوانی انگشت هایم ،
و به من بگویید
نامم را از چه جهت می نویسند .
زندان شما
حروف الفبا را از یادم برده است .
با همین چشم های خود دیدم ، زیر باران بی امان بانو !
در حرم قطره قطره می افتاد ،آسمان روی آسمان بانو
صورتم قطره قطره حس کردست ، چادرت خیس میشود اما
به خدا گریه های من گاهی ، دست من نیست مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام ، گریه گریه در ازدحام حرم
بازهم آمدم که گم بشوم ، من همان کودکم همان بانو
باز هم مثل کودکی هر سو ، میدوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو ، گفتم آهو و ناگهان بانو ...
شاعری در قطار قم ـ مشهد ، چای میخورد و زیر لب میگفت :
شک ندارم که زندگی یعنی ، طعم سوهان و زعفران بانو
شعر از دست واژه ها خسته ست ، بغض راه گلوم را بسته ست
بغض یعنی که حرفهایم را ، از نگاهم خودت بخوان بانو
این غزل گریه ها که میبینی ، آنِ شعر است شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی ، ای جهان من ای جهان بانو !
کوچه در کوچه قم دیار من است ، شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است ، مرگ یک رو ز بی امان ...
حمید رضا برقعی
خاطـره
گرچه نا محرمم به خلوت تو *** عاجزم کرده این دل شیدا
در گـریــز از عذاب تنهـایــی *** می پرد تا هوای شهر شما
ملـکـوت است یاد تو بانـــو *** یاد تـــو راحـت همـه جان ها
صبح وشامم تو ذکر تسبیحی *** در فریضه و یا به وقت دعا
غــرقـه در آسمان لاهوت ام *** با خیال تو در حریم خدا
آن غروب و نماز و آن افطار *** اولین بوسه روی دست شما
بستر رودخانه ، گنبد و نور *** سمت چپ پیچ را بـرو بالا
می رسیدیم دور آن میدان *** جان به لب می رسید از تو جدا
یاد آن لحـظه های رویـایی *** مست می سازد این دل ما را
می گریزم دوباره از غم ها *** بار دیگر مــرور خـاطــره ها
فیض جنون
آزمودیم جهان جمـله غمـی بیش نبود کار و بار همه عالم ستمی بیش نبود
گرچه گفتند"خطا بر قلم صنع نرفت" خـط تقـدیر خطـای قلـمـی بیش نبود
آرزو می دود از پیش و اجل از پی ما عمر گویی که گریز از عدمی بیش نبود
راز تقـدیـر ز گلبـرگ شقـایق خواندم که همه رونق گل صبحدمی بیش نبود
جانم از ظلمت اندیشه دونان آشفـت که بجز قلب سیه شان کرمی بیش نبود
نازم آن رند ریـا سـوز صراحـی کش را که جهان در نظـرش از درمـی بیش نبود
عاشقان را ز ازل فیض جنون حاصل شد ورنـه لیـلی به بیـابان صنمـی بیـش نبود
نقش زیبـای رخی در دل ما پنـهان است ورنـه ابـروی کـج دوست خمی بیش نبود
آمد آن ماه شبی از در و ننشست و برفت وصل حاصل شد و افسوس دمی بیش نبود
خـوردم افسـوس چرا بوسه به پایـش نزدم کـز لـبـم تـا قـدمـش از قـدمـی بیـش نبود
گفت عاشق شو و "رندی طلب و خوشدل باش" غـم مخــور گــر که نصیـب تو کمـی بیش نبود
در دوچشمم زغمش دوش چنان "طوفان" بود
که خــزر نیز در آن ورطه نمـــی بیـــش نبود
ترمه پوش
ای اولین نگاره به دیوان دلبری
تو آخرین ستاره لطف و کرامتی
ما ژنده پوش عرصه تنهایی و فراق
تو ترمه پوش وادی حسن و ملاحتی
در دوره مجازی اینترنت و فضا
تو یادگاری گل و عطر و طراوتی
بیچاره دل که از غم هجران روی تو
با واژگان صبر و وفا دارد الفتی
گر مهر بر دهان و گدازه ست بر جگر
نی نالم از فراق و نه از تو شکایتی